نفس مامان بابا

مژده بارداری

سلام خوشگل مامان  و همه دوستای گلم  خبر اومدن شما خوشگل مامانی رو به مادرجون(مامان من) و پدر جون (بابای من) وقتی که جوای ازمایش رو گرفتیم دادیم  هر دو خیلی خوشحال شدن و به مامانی تبریک گفتن و بعد از گرفتن جواب سونو و مطمعن شدن از بودن شما تو شکم مامانی خبر رو مامان بزرگ(مامان بابایی)و بابابزرگ (بابای بابایی) گفتیم  البته با یه جعبه شیرینی رفتیم خونه مامان بزرگ تا خبر رو بدیم بابابزرگ با دیدن جعبه شیرینی فوری تبریک گفت ولی مامان بزرگ باورش نمیشد   وقتی هم گفتیم که مطمعن باش باردارم باهام روبوسی کرد و 50 تومن مژدگونی به مامان داد که این پنجاه تومن رفت برای نذر سلامتی شما عزیزم وقتی هم برگشتیم ...
11 اسفند 1393

زعفرون خوردم:((

وای عزیزم امروز هوس ته چین کردم و اصلا حواسم نبود زعفرون برای زن باردار ضرر داره و ممکنه باعث سقط جنین بشه  خلاصه تو ته چینم زعفرون ریختم ته چین یکمی بد شد ولی چون گرسنه بودم خوردم رفتم دراز بکشم یهو یادم اومد زعفرون ضرر داره وای خدا دارم از استرس میمیرم ........ عزیز دلم خوشگل مامان قربونت بشم تو دل مامانی محکم بمون باشه؟   خدایا توکل به خودت میدونم مواظب نینیم هستی   گر نگهدار من آنست که من میدانم .... شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد!!! ...
9 اسفند 1393

لباس های نینی

سلام دوباره مامانی    عزیزم میخام عکس یه سری لباس رو که قبل از اینکه شما بیای تو دل مامانی برات خریدم نشونت بدم و بگم هر کدوم رو از کجا خریدم  این دوتا لباس رو مادرجون (مامان من ) برات از مکه خرید و دور خانه خدا طواف داد تا وقتی شما اومدی تو دلم و بعدش هم به دنیا اومدی تو بیمارستان بپوشیم تنت   مبارکت باشه عزیزم به به چه ماه میشی به سفارش یکی از دوستای گلم قیمت ها رو هم مینویسم ...این دوتا که کادو بود و قیمت نمیدونم     این جوراب و تاپ رو هم بازم مادرجون از مشهد برای شما خریده دستش درد نکنه   این دوتا جغجغه اولین چیزهایی بودن که برات خریدم عزیزم  با خاله جون ...
9 اسفند 1393

اولین سونوگرافی

سلام عزیزم   میخام از اولین سونوگرافی بگم  وقتی جواب ازمایش رو گرفتم باید به دکتر نشونش میدادم از بابایی پرسیدم پیش کدوم دکتر برم؟دکتر اولی خودم یا دکتر جدیدی که رفته بودم؟ بابایی گفت پیش دکتر اولی خودت برو دکتر جدید همون اول اونجوری گفت و ناامیدت کرد. پس از خانم دکتر خودم نوبت گرفتم  مطب حسابی شلوغ بود   منشی خانم دکتر پرسید بارداری؟با خوشحالی گفتم بلــــــــــــه   خانم منشی هم گفت :پس کفشت رو دربیار و بیا وزن شو وزن مامانی 67 بود   بعد از یک ساعت نوبت مامانی شد خانم دکتر ازمایش رو دید و یه سری سوال پرسید و برام سونوگرافی نوشت تا ببینه اوضاع چجوری هست. من تو اینترنت خونده بو...
9 اسفند 1393

لباس بارداری

سلام دوستای خوبم  امروز دنبال تیشرت و لباس بارداری میگشتم یه سایت باحال پیدا کردم  خیلی لباس های بارداری خوشگلی داره ولی یه مقدار گرون هستن    من خودم از تیشرت هاش خیلی خوشم اومد  خلاصه این سایت نه برای منه نه ربطی به من داره فقط ازش خیلی خوشم اومد گفتم به شما دوستای گلم هم معرفی کنم  اینم  سایتش فروشگاه لباس بارداری ...
8 اسفند 1393

بلااخره شما اومدی هورااااااااااااااااااااااااا

خب ادامه داستان یه یک ماهی میشدکه اعصابم خورد بود همش بهانه میووردم و به بابایی گیر میدادم همین هم باعث میشد بابایی ازم ناراحت بشه و قهر کنیم  این یک ماه خیلی سخت بود همش ناراحتی و قهر   یه شب که دلم حسابی شکسته بود نشتم کلی گریه کردم و با خدا رازو نیاز ... فرداش بابایی باهام اشتی کرد و نشستیم با هم دردو دل کردیم . مامانی از حرفای بابایی فهمید که بابایی هم خیلی ناراحته از نیومدن شما این وسط مامانی هم یه سری علایم بارداری داشت که نمیخاستم بهش اهمیت بدم اخه از بس بی بی چک خریده بودم و هر دفعه منفی شده بود دیگه جرئت بی بی چک خریدن نداشتم دیگه نمیتونستم امید ببندم و ناامید بشم... هر روز تو باشگاه طناب میزدم .....
6 اسفند 1393

تصمیم به اومدن شما تو زندگیمون

سلام عزیزم حالا میخام از مدت زمانی که تصمیم گرفتیم شما وارد زندگیمون بشی بگم یک سال از ازدواج منو بابایی میگذشت که تصمیم گرفتیم جمعمون سه نفره بشه و شما وارد زندگیمون بشی و بهش شادی و زیبایی ببخشی  چند ماهی از تصمیم ما گذشت ولی خبری از شما نبود  اوایل برای منو بابایی زیاد مهم نبود چون فکر میکردیم این موضوع طبیعی هست  اما از یک ماه رسید به هشت ماه ولی همچنان شما نیومده بودی دیگه داشتم نگران میشدم برای همین از یه دکتر نوبت گرفتم و رفتم پیشش....خانم دکتر یه سری ازمایش برای من نوشت بعد از انجام ازمایش ها خانم دکتر گفت همه چیز خوبه پس یه سری ازمایش برای بابایی نوشت بابایی مهربون هم فوری ازمایش ها رو انجام داد ول...
6 اسفند 1393

ازدواج مامان با بابایی

سلام به نینی خوشگلم و همه دوستای گلم که وبلاگم رو میخونن کوچولوی من میخام از اول اول برات بگم از ازدواج مامان با بابایی ازدواج ما سنتی بود عزیزم 89/1/31 روزی بود که عقد کردیم و قرار بود چند روز بعدش جشن بزرک بگیریم ولی موقع خرید حلقه مامانی انقدر خجالتی بود که بابایی گفت اینجوری نمیشه جشن گرفت بزارین جشن باشه برای دو ماه دیگه که عروس خانم کمتر بشه خجالتش و چیزهایی که میخاد رو بگه خلاصه دو ماه بعدش یه جشن خوشگل گرفتیم  یک سالو نیم هم نامزد بودیم وای که چقدر هم خوب بود دوران نامزدی همش منو بابایی میرفتیم گردش در اخر هم 90/6/23 مراسم عروسی گرفتیم و منو بابای اومدیم سر خونه زندگی خودمون    این هم ماجرای از...
6 اسفند 1393
1